شاید از نگاه خیلیها اینجا، جایی است که سیاهی سایه انداخته و غم خیمه زده؛ نه کسی لبخندی بر لب دارد، نه آرزویی برای برآورده شدن و نه حتی هدفی برای رسیدن؛ شاید از نگاه خیلیها اینجا ایستگاه پایانی است، اما اینجا نه تنها آخر خط نیست، بلکه برای ساکنان قدیمیاش پلهای است برای رسیدن به رویاهاشان.
به گزارش ایسنا، حدود ۵۰ سال پیش بود که دکتر محمدرضا حکیمزاده- رئیس وقت بیمارستان فیروزآبادی موقع خروج از بیمارستان نگاهش به چند بیمار دارای معلولیت و پیر و فرتوت میافتد که نزدیک درب خروجی خوابیدهاند. به گفته خودش با آن که رئیس بیمارستان بود اما قادر نبوده دستور بستری شدن این بیماران را بدهد؛ هرچند اگر هم دستور میداد پزشکان به دلایل قانعکننده از پذیرفتن این بیماران خودداری میکردند؛ حق هم داشتند چراکه آنها نه قابل درمان بودند، نه بیمارستان قادر بود برای زمان طولانی آنها را بستری و تخت بیمارستان را برایشان اشغال کند.
دیدن این شرایط اما برای او سخت و دشوار بود. به قدری که بیمارستان مرحوم امینالدوله را که به دلایلی سالها بسته مانده بود را مورد استفاده قرار میدهد تا از این طریق افراد دارای معلولیت و سالمندان را یاری کند. چیزی نمیگذرد که سال ۱۳۵۲ در زمینی به مساحت ۲۸ هزار مترمربع (اهدائی مرحوم حاج حسن محمدی) کار ساخت و ساز آسایشگاه سالمندان شروع میشود. آسایشگاهی که امروز با وسعت ۴۲۰ هزار مترمربع نه تنها از سالمندان، معلولان، بیماران مبتلا به اماس، کودکان معلول ذهنی و کودکان اختلال اتیسم نگهداری میکند، بلکه به جایی برای رشد و پیشرفت ساکنانش تبدیل شده است. حالا شاید تصورات جا افتاده از کهریزک اینگونه باشد که اینجا، جایی است که سیاهی سایه انداخته و غم خیمه زده؛ نه کسی لبخندی بر لب دارد، نه آرزویی برای برآورده شدن و نه هدفی برای رسیدن. شاید از نگاه خیلیها اینجا ایستگاه پایانی است، اما اینجا نه تنها آخر خط نیست، بلکه برای ساکنان قدیمیاش پلهای است برای رسیدن به رویاهاشان.
این روزها، “https://www.isna.ir/news/1401122316816/%D9%88%DB%8C%D8%AF%DB%8C%D9%88-%D8%A2%D9%88%D8%A7%D8%B2-%DA%AF%D9%86%D8%AC%D8%B4%DA%A9-%D9%87%D8%A7-%D8%AF%D8%B1-%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D9%87%D8%B1%DB%8C%D8%B2%DA%A9″>کهریزک“https://www.isna.ir/news/1401122316816/%D9%88%DB%8C%D8%AF%DB%8C%D9%88-%D8%A2%D9%88%D8%A7%D8%B2-%DA%AF%D9%86%D8%AC%D8%B4%DA%A9-%D9%87%D8%A7-%D8%AF%D8%B1-%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D9%87%D8%B1%DB%8C%D8%B2%DA%A9″> هم رنگ و بوی نوروز و فصل بهار را به خود گرفته است. شکوفههای سفیدی که از شاخه درختان شکفته، برگهای سبز شده بر تن درختان و باران بهاری که نرم نرمک از سقف آسمان بر تن آسایشگاه میبارد مثل هر جای دیگری خبر از رسیدن تازگی میدهند و «سادگی»، «سرسبزی»، «ستایش»، «سرزندگی» و «سعادت» سینهای دیگری هستند که ساکنان این شهر کوچک کنار سفره هفتسینشان میچینند.
اول صبح است که “بتول” از اتاقش بیرون میآید و به گلهای سرخابی که از دل پارچه پیراهن سبز رنگش روییده دست میکشد. راهرویی که تا انتهای دل ساختمان «نارون» کشیده شده را قدم قدم متر میکند. به انتهای راهرو که میرسد، مکثی کرده و گره روسری کرمرنگش را زیر گلویش محکم میکند. دستی به موهای حنایی که زیر روسری پوشانده میکشد و جلو میآید. کمرش کمی خمیده است و چین و چروکهای عمیقی که روی صورتش جاخوش کردهاند گویای سن و سال زنی سالخورده را دارد. دستانم را میگیرد و میگوید: «این ناخنات رو هیچ وقت رنگ نذاریا. حنا بزن بذار روی دستت شب تا صبح بمونه کیسه بکش روی دستت برای عید. صبح که پا میشی اینجوری رنگ گرفته.»
میپرسم چند ساله اینجا هستید؟ گنگ و مبهوت نگاه میکند و با مکثی طولانی میگوید: «من خیلی ساله اینجام. ۱۰-۱۵ سال بیشتره. صبح تا ظهر میرم کارگاه خیاطی میکنم».
سن و سالش را به یاد نمیآورد و فقط میگوید: «شناسنامهام دست خودم نیست.» علت حضورش در آسایشگاه را هم دقیق نمیداند، گویی در جنگ و جدال با فراموشی است اما میخواهد زندگی و سرنوشت گذشتهاش را به یاد آورد، شاید چون تلخی زندگی برایش فراموش نشدنی بوده است.
چشمانش را ریز میکند و پرتاب میشود به دوران کودکیاش: «خودم یک سال و نیمه بودم که مادرم سکته کرد و فوت شد. بابامم ۱۵ ساله فوت شده. ازدواج کردم دوتا بچه شیر به شیر خدا بهم داد. طلاقم دادن. گفتن چرا بچه شیر به شیر داری؟ اونوقت بابام خدابیامرز بود، گفت بچهام بیاد خونه خودم، هنوز باباش که نمرده. طلاقم دادن. سه سال توی خونشون بودم دوتا قالی ۶ متری کاشون هم براشون بافتم.»
“بتول” که حالا دارای دو فرزند دختر و پسر است درباره سرنوشت فرزندانش در کودکیشان میگوید: «میگفت چون بچهها رو شیر به شیر آوردی باید خودت بزرگ کنی. منم زن بابا داشتم و زن بابام هم گفت حق نداری بچهها رو بیاری خونه من. بچههارو زن عموشون بزرگ کرد. دخترم ۹ سالش بود که عروس عموش شد».
باد بهاری به آرامی میوزد و پردههای سالن آسایشگاه را به رقص در میآورد. بتول چشمانش را به رقص تار و پود پرده سنجاق شده روی پنجره میچرخاند و سکوت میکند. از حال و هوای عید و بهار آسایشگاه تعریف میکند: «عیدها اینجا حال و هواش خوبه. درختها شکوفه زدن و همهجا گل و گلکاریه. دوستامون رفیقمن. دیروز هم اتاقیم نوشابه منو داده دخترش خورده بعد هم میگه خوب کردم که خوردم، خوب کردم».
میپرسم دخترتون هم عید میاد بهتون سر بزنه؟ ذوق در چشمانش مینشیند و جواب میدهد: «آره، دو ماه پیش دخترم اومد منو برد تهران. دخترم تهران میشینه بعد رفتیم مشهد… با قطار هم رفتیم.»
حرفش را قطع میکند و دستانم را میگیرد، انگار که حرف جدیدی به یادش آمده اما بین گفتن و نگفتنش مردد است: «برای بازدید مردم میان دیدنمون ولی وقتی هدیهای میارن خودشون بهمون بدن. همیشه مددکار میاره بهمون میده میگه خودتون تقسیمش کنید. ما دوست داریم خودمون از دست مردم هدیه بگیریم» حرفش را ناتمام میگذارد، لبخندی مهمان لبانش میکند و به سمت ایستگاه پرستاری میرود.
پشت ساختمان “نارون” اما، در امتداد درختچههای حیاط بزرگ آسایشگاه مسیری است که به بازارچهای کوچک راه دارد. بازارچهای به نام “دوستی” با تابلوی بزرگی روی سر در آن که به بازدیدکنندگانش خوشآمد گفته است. کمی جلوتر از ورودی، صدای خنده و پچپچ، سکوت فضای بازارچه را شکسته است. صدای خندههای “ملکه” و “مهرداد”، زوجی عاشق. بعد از ۱۶ سال دلدادگی قرار است چند ماه دیگر جشن عروسی بگیرند.
مهرداد خیلی خوب تاریخ روزی که به خواستگاری ملکه رفته را به خاطر دارد؛ ۱۶ شهریورماه سال ۱۴۰۱. ملکه و مهرداد چرخهای ویلچرشان را به سمت غرفهشان حرکت میدهند؛ غرفه فروش محصولاتشان همین نزدیکی است؛ غرفه محصولات خیاطی، گلدوزی و بافتنی که محلی است برای کسب و کار این زوج جوان.
مهرداد در حین حرکت از ملکه جا میماند، ملکه از حرکت میایستد و به مهرداد میگوید: «چرا تنبلی بدو ببینم. بدو. چرخ بزن ببینم. بدو».
مهرداد این بار تندتر چرخهای ویلچرش را حرکت میدهد و خودش را به ملکه میرساند و با نگرانی میپرسد: «غرفه تمیزه؟»
ـ «آره خیالت جمع.»
ملکه کلید را در قفل درب فلزی میچرخاند: «بفرمایید».
در و پنجره فلزی قرمز رنگ، لالههای زردی که در دل پرده سفید رنگ غرفه روییده و با نخی سفیدرنگ پشت شیشه پنجره پاپیون خوردهاند، سقف شیروانیمانند و گلدانهایی که از سقف غرفه آویخته شدهاند شاخصترین ویژگی غرفه “ملکه” و “مهرداد” است. چرخهای ویلچرشان را حرکت میدهند و وارد غرفه میشوند؛ غرفهای که به گفته مهرداد به همت دکتر نحوینژاد بنا شده است.
مهرداد دچار معلولیت جسمی- حرکتی است و بیش از ۲۰ سال است آسایشگاه کهریزک برای او همچون خانهاش گرم و صمیمی است: «تقریبا ۲۰ ساله اینجام و افتخار میکنم اینجا زندگی میکنم. اینجا واقعا خونه دلهاست». آمدنش و زندگی در آسایشگاه کهریزک کاملا خودخواسته بوده است: «بچه همدان و شهرستان تویسرکانم. شهرستان ما سالها هیچ امکاناتی نبود و من مددجوی معلولیام که دوست دارم فقط پیشرفت کنم. دوست ندارم روی یه پله بایستم و پسرفت کنم. همیشه دوست داشتم پیشرفت کنم و دیدم آسایشگاه کهریزک مرکزیه که راه پیشرفت توش بازه. کسایی که توی آسایشگاه کهریزک کار میکنن، از مدیریت تا پرسنل با دلشون کار میکنن. با دلشون معامله کردن. سالهای اولی که اومدم کهریزک برام خیلی سخت بود. تقریبا ۱۶ سالگی وارد اینجا شدم. یهویی از یه جمع ۴-۵ نفره خانوادگی جدا شدم و اومدم توی یک محیط اجتماعی جدید. یه محیطی که اصلا ازش شناخت نداشتم. تا ۱۶ سالگی اصلا تووی اینجور مرکزی زندگی نکرده بودم و تجربهاش رو نداشتم که زندگی توی آسایشگاه چطوریه؟ اما به محض اینکه وارد اینجا شدم دیدم اینجا میشه به نحوی خدا رو دید. خدا رو لمس کرد».
«پدر و مادر تا یه برهه زمانی زنده هستن و من نخواستم پدر و مادرم اذیت بشن. دوست داشتم خودم برای خودم زندگی کنم. خودم برای خودم تصمیم بگیرم. یه تصمیم عاقلانه گرفتم. تصمیم گرفتم زندگی رو برای خودم هموار کنم. چون فکر کردم پدر و مادر تا یه برهه زمانی آدم رو بزرگ میکنن و بعد از اینکه بزرگ کردن و به مرحلهای از زندگی رسوندن میگن برو بیرون، ببینیم چند مرده حلاجی؟ آدمهای سالم هم اینطوری هستن دیگه. فرزند پسر داشته باشی یه جوره و فرزند دختر داشته باشی یه جور، اما من افتخار میکنم توی این مرکز زندگی میکنم و نفس میکشم».
دو سال پس از ورودش به آسایشگاه حسی تازه در دلش شکوفه میزند؛ حسی که برای اولین بار تجربه میکند و آن عشق به دختری است به نام “ملکه”. قصه آشناییشان تقریبا به ۱۶ سال پیش بازمیگردد؛ سال ۱۳۹۲، باغ لاله چالوس. مهرداد درباره اولین روزهای آشناییشان میگوید: «به واسطه کهریزک با هم آشنا شدیم. اون موقع من ۱۸ سالم بود و خانوم ۲۲ سالش بود. شیطونیهای خانوم جلب توجه کرد و باعث شد یه دل نه صد دل عاشقش بشیم. میخواستم از ماشین بیام پایین خانوم گفتش کمکتون کنم؟ گفتم نه. من درسته شهریوریام ولی یه غرور خاصی دارم. گفتم نه نیازی نیست. بعد از دو سه هفته، از یه هم بخشیش پرسیدم گفتم شما یه دختر خانوم به این نام دارید؟ گفت بله. گفتم میتونی صداش کنی بیاد بیرون. گفت آره صداش میکنم بیاد بیرون. حالا جمله اولی که اومد بیرون به من گفت میدونید چی بود؟ گفت «برو بزرگ شو بعدا بیا»، ملکه از آن طرف ریز ریز میخندد. صدای خنده شیطنتآمیزش آنقدری است که از مهرداد پنهان نمیماند.
مهرداد از خنده ملکه لبخندی بر لبانش مینشنید و میپرسد: «شما جای من باشید چه احساسی بهتون دست میده؟ هیچ عکسالعملی نشون ندادم و رفتم و بعد از ۱۵ سال برگشتم.» تقریبا ۱۶ ساله همدیگر رو میخوایم و تقریبا ۱۴ ساله از همدیگه دور بودیم. یعنی ۱۰ سال جدایی انداختن بینمون» ملکه خنده تلخی میکند و میگوید: «اونقدر سخت بود.» و مهرداد مهر تاییدی بر این تلخی و جدایی ۱۰ ساله میزند.
علت این جدایی چهار سال بزرگتر بودن ملکه از مهرداد بوده است. مهرداد ادامه میدهد: «من بچهتر بودم. ۱۸ سالم بود که رفتم خواستگاری ملکه» شیطنتهای “ملکه” اجازه تمام کردن جمله مهرداد را نمیدهد و خندهکنان میگوید: «من چهار سال ازش بزرگترم» و مهرداد ادامه میدهد: «و این سالها خانواده خودمم قبول نداشتن، چون فکر میکردن مهرداد هنوز بچه است، هنوز نمیتونه مسئولیت یک خانواده رو به عهده بگیره اما خداروشکر ۱۶ سال گذشته و الان ۳۵ سالمه.»
ملکه از ۱۰ سال جدایی که بین او و مهرداد گذشته بیشتر میگوید: «همدیگه رو میدیدیم ولی به هم سلام نمیکردیم. خیلی سخت بود. میترسیدیم.»
مهرداد اما خنده تلخی بر لبانش مینشنید و با یک جمله صادقانه حرف ملکه را تکمیل میکند: «خودمون هم غرور داشتیم» چیزی از بیان این جمله کوتاه نمیگذرد که صدای بلند خندهشان دوباره تمام غرفه را پر میکند. ملکه خندهکنان میگوید: «مخصوصا مممن، خیلی مغرورم».
ملکه از روزی که برای اولین بار مهرداد را دید بیشتر تعریف میکند: «من شیطونی میکردم. جیغ میزدم» این بار صدای خندههای مهرداد غرفه را پر میکند: «آره. ملکه آرایش کرده بود و عینک دودی زده بود. یعنی از تهران تا خود چالوس شیطونی کرد. از باغ لاله چالوس تا تهران گرفت خوابید».
ملکه ریز ریز به صحبتهایی که همسر آیندهاش از اولین روز آشناییشان به یاد دارد میخندد و ادامه میدهد: «جالب اینجاست که آخه رسیدنی به مهرداد گفتم میخوای کمکت کنم؟» ادای لحن صحبت مهرداد را که با غرورش گفته نه نمیخواهم را در میآورد و دوباره زیر خنده میزند. صورت مهرداد از خجالت و خنده سرخ میشود: «به خدا ما ۱۵ سال پیش اذیت شدیم».
ملکه ادامه میدهد: «من خودم بعد از چند سال که به ایشون برگشتم از دوریش خیلی اذیت شدم. رفتم طرف کسی که همسن پدرم بود تا ایشون رو فراموش کنم اما چون واقعا و قلبا دوستش دارم نتونستم. مهرش بیشتر توی دلم افتاد و هیچکس نتونست جای مهرداد رو برای من بگیره. الان خیلی خوشحالم که بهش رسیدم. من واقعا توی این آسایشگاه غیر مهرداد کسی رو ندارم. مهرداد شده پدرم، مادرم و همه زندگیم. وقتی خانوادهام میومدن، موقع خداحافظی بغض میکردم اما اینکه ایشون دوباره برگشتن به زندگیم باعث شد اون وابستگی که به خانواده داشتم از بین بره».
صحبت از حال و هوای عید در آسایشگاه کهریزک که میشود مهرداد سفره هفتسین آسایشگاه را به وسعت ایران میداند. امسال دومین سالی است که نوروز را در کهریزک میگذراند: «اون موقع وابستگیم به پدر و مادر خیلی زیاد بود. توی سنی بودم که به محبت پدر و مادر احتیاج داشتم. همیشه دهم، یازدهم اسفند که میشد به خانوادهام زنگ میزدم. اما الان دو ساله عید رو توی آسایشگاه تجربه میکنم. واقعا عید آسایشگاه لذت داره. چه موقع سال تحویل، چه بعد از سال تحویل و چه چهارشنبه سوریش دیدن داره. کهریزک توی عید سرسبز میشه. حس و حال عید رو باید از نزدیک لمس کرد. سفره هفت سین که توی آسایشگاه پهن میشه به بزرگی وسعت ایرانه. دوستایی که توی سالن مهر جمع میشن و لحظه سال تحویل، لحظهای هست که نمیشه توصیفش کرد، باید از نزدیک دید. باید از نزدیک لمسش کرد. من پارسال تا قبل از سال تحویل این رو تجربه نکرده بودم که چهارشنبه سوری آسایشگاه یا عید آسایشگاه چطوریه؟ ولی پارسال که تجربهاش کردم دیدم واقعا لذت داره. خانواده کهریزک خانواده بزرگ ۲۰۰۰ نفره است. ۱۷۵۰ نفر مددجو و تقریبا ۱۰۰۰ نفر پرسنل داره. این خانواده رو نمیتونی با یه خانواده چهار نفره مقایسه کنی».
مهرداد از اولین عیدی میگوید که سال قبل هدیه کرده است: «اولین عیدی که سال قبل دادم به کسی بود که خیلی دوستش دارم» سکوت میکند و به صورت ملکه نگاه میکند: «همسر آیندهام، برای امسال اما هنوز تصمیم نگرفتم. ولی فکر کنم اولین نفری که هدیه بگیره همسر آیندهام هستش».
ملکه عید امسال برایش تازگی خاصی دارد: «من ۱۰ سالی که از مهرداد جدا بودم خیلی برام سخت بود. عید برام مزهای نداشت اما امسال عید برام شیرینترین عیده. حالا یه چیز خندهدارتر بگم؟؛ سال اولی که اومدم آسایشگاه بهم گفتن میخوای بریم مکه؟ گفتم آره. واقعا نمیدونستم مکه اینجاست. آقا من رفتم کارها رو انجام دادم، چمدون بستم، حتی از خانواده هم خداحافظی کردم، حلالیت طلبیدم، خب مامانمم فکر میکرد واقعا دارم میرم مکه و میگفت مادر خوش به حالت که مکه رو داری از نزدیک میبینی. منی که ساعت ۸-۹ صبح بیدار میشم، اون روز ساعت پنج بلند شدم، حالا مهرداد هم که دیگه غریبه نیست، آرایش کرده و خلاصه شیک و پیک».
صدای خنده مهرداد فضا را پر میکند. ملکه ادامه میدهد: «مادریارم اومد گفت ملکه آمادهای؟ گفتم آره، چراکه نه؟ بریم. آقا این چرخ منو از پشت گرفت. گفتم کجا داری منو میبری؟ گفت مگه نمیخوای بری مکه؟ گفتم پس ساکم چی؟ گفت ساک چی ملکه؟ گفتم من ساک بستم. حلالیت طلبیدم و پول گرفتم. گفت که ملک جان مکه اینجاست. گفتم یعنی چی؟ گفتش بیا بریم نشونت میدم. باورتون نمیشه وقتی من وارد شدم از پایین چرخ این مکه رو دیدم تا بالا. گفتم این مکه شماست؟» و ملکه میزند زیر خنده و میگوید: «گریه میکردم».
پشت غرفه فروش محصولات مهرداد و ملکه، در امتداد یکی از مسیرهای بازارچه دوستی، کافهای نقلی و بسیار کوچک جا خوش کرده است؛ صاحب کافه خوشبرخورد است و خندهرو. اول صبح است اما صدای خنده و بحثهای میزبان با مشتریانش گرمای بیشتری به اینجا بخشیده است.
الهام مشغول مرتب کردن بانکههای شیشهای چیده شده روی قفسههای چوبی است. استکانهای کمر باریک، لیوانها و ماگهای رنگی رنگی همه مرتب یکجا چیده شدهاند. اینجا هیچ تفاوتی با کافههای دیگر ندارد.
مشتری جدیدی وارد میشود؛ مردی کت و شلوار پوشیده ویلچرش را به سمت میز موردنظرش هدایت و از الهام درخواست یک لیوان چای و یک برش کیک میکند. الهام با لبخندی که صورتش را دلنشینتر کرده مشغول آماده کردن سفارش میشود.
داستان حضورش در آسایشگاه به حدود ۲۰ سال قبل بازمیگردد، زمانی که خودخواسته تصمیم میگیرد برای چند سالی در کهریزک زندگی کند. هرچند که چند باری هم برای عملی کردن تصمیماش با مخالفت پدر روبرو میشود. از علت حضورش در آسایشگاه اینطور میگوید: «ما خانواده پر جمعیتی بودیم و هستیم و فقط من این شرایط رو داشتم و برام سخت بود. خیلی گوشهگیر بودم، زیاد بیرون نمیرفتم و از اینکه برم بیرون خجالت میکشیدم. یکی از آشناهای ما اینجا بود و دیدم چقدر سر حال و خوبه و از اینکه روی ویلچره هم خجالت نمیکشه. منم تصمیم گرفتم بیام چند ماهی اینجا بمونم. اومدم اینجا و اتفاقا شرایط خوبی بود. برای چند سال تجربه خوبی بود که تونستم خودم رو بشناسم و بیشتر با معلولیتم کنار بیام. چون بچههایی رو دیدم که از من شرایطشون خیلی بدتره اما روحیاتشون خوبه. منم شروع کردم به ورزش کردن. وقتی وارد آسایشگاه شدم، همین جا ورزشم رو ادامه دادم و دیپلم گرفتم اما نشد دانشگاه برم. دو سه بار ثبتنام کردم اما به خاطر شرایط معلولیتم نشد. تقریبا ۱۰ سال پیش از آسایشگاه رفتم و مربی ورزشگاه آسایشگاه کهریزک شدم و الان هم یه کافه داریم.»
الهام درباره علت علاقهاش به راهاندازی کافه اینطور توضیح میدهد: «چون به کافهداری و اینجور کارها خیلی علاقه داشتم تصمیم به راهاندازی اینجا گرفتم. تقریبا آذرماه بود که گفتن اینجا غرفههایی رو اجاره میدن. من اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود یکی از غرفههارو بگیرم و کافه بزنم».
و حالا از اجرای ایده قدیمی و راهاندازی کافهاش در دل آسایشگاه کهریزک راضی است؛ جایی که به پاتوقی برای مددجویان و پرسنل در زمان استراحتشان تبدیل شده است: «فکرش رو نمیکردیم اینجوری بشه. خودم به شخصه یا اطرافیان به جز اونایی که خودشون میخواستن این غرفهها رو اجاره بدن و انرژی مثبت میدادن، دور و بریها که مشورت میدادن میگفتن این کار رو نکن. چون مشتری نخواهی داشت و خودت سر خورده و پشیمون میشی ولی من با این حال گفتم اشکال نداره. بعد که راهاندازی کردیم دیدیم نه استقبال خیلی خوب بود».
درباره ایام نوروز در آسایشگاه کهریزک که پرسیده میشود، برق در چشمانش مینشنید و لبخند نشسته روی صورتش جانی تازه میگیرد. «اینجا هم مثل همه جا اون شور و حال و خرید و لباس نو گرفتن و عیدی هست. من اون موقع که اینجا بودم و مردم توی بخش میومدن آینه رو دست ما میدیدن میگفتن اِ، اینا هم آینه دارن. اِ اینا هم موهاشون رو شونه میکنن. اتفاقا خیلی اوقات احساس میکنم بیرون اون مشکلاتی که هست، اینجا نیست و اون شور و حال اینجا بیشتره.»
ساعت نزدیک ظهر است و مشتریان کافهی الهام هم بیشتر شدهاند. چند غرفه آن طرفتر از کافه، دختری آرام در محوطه بازارچه نشسته است. مانتو و شلوار لیموییرنگی بر تن دارد و با عینک دودی چشمانش را پوشانده است. مدام به انگشتان دستانش و لاکهایی که روی ناخنهایش پریدهاند دست میکشد. نامش “فریبا” است و حدودا ۴۲ سال دارد. دچار معلولیت جسمی و حرکتی و نابینایی است و معلولیتش را هم ابتلا به راشیتیسم عنوان میکند. ۱۴ سال پیش به خواسته خودش وارد آسایشگاه شده چراکه کهریزک را پلهای برای رسیدن به آرزوهایش میبیند. از زندگیاش و علت حضورش در کهریزک اینطور تعریف میکند: «من پدرم رو ۱۲ سالگی از دست دادم. فقط مادرم و خواهر و برادرم هستن که هر کدوم مشغول زندگی خودشونن، مادرمم نمیتونه از خونه بیاد بیرون چون یه خواهر معلول هم مثل خودم دارم که با مادرم زندگی میکنه».
علت آمدنش به کهریزک را به خاطر پیشرفت و جدایی از یک چاردیواری عنوان میکند. این روزها فریبا مشغول درس خواندن است و بزرگترین آرزویش هم رفتن به دانشگاه و فارغالتحصیلی در رشتهای است که بتواند برای هم نوعان خودش مفید باشد.
فریبا از حس و حال عید در آسایشگاه که میخواهد تعریف کند، با ذوق میگوید: «ما هر سال نزدیک عید که میشه اول از همه خوابگاهمون رو خونه تکونی میکنیم؛ جایی که محل زندگیمونه. حال و هوای عید رو توی این فضا ایجاد میکنیم و بهار رو به خونههامون میاریم. هرسال نزدیک عید که میشه وقتی گنجشکها آواز میخونن من این حال و هوا رو خیلی دوست دارم و خودم از درون احساس نو شدن و سبز شدن دارم».
فریبا ادامه میدهد: «توی این چند سالی که اینجا هستم چندین عید رو تجربه کردم؛ مراسم سال تحویل و مراسم ناهارخوری که هر سال دوم فروردین مدیر مجموعه با ما داره».
آسمان باریدن گرفته و قطرات باران بر تن گلهای کاشته شده در باغچه آسایشگاه مینشیند. آواز گنشجکها بیشتر میشود و ریتم میگیرند.
فریبا دستانش را به سمت آسمان بلند میکند تا نشستن قطرات باران روی دستانش را بیشتر احساس کند و صحبتاش را با بیت شعری تمام میکند:
«سرسبزترین بهار تقدیم شما، آوای خوش هزار تقدیم شما گویند که لحظهای است روییدن گل، آن لحظه هزاربار تقدیم شما».
منبع خبر: خبر گزاری ایسنالینک مطالب دیگرآموزش چاپ و بسته بندی توسط حامد ایرانپور